رزمنده ی غَوّاص،توازخویش گُذرکن
برخاسته، از آب، به معراج سفرکن
اسلام، تو را می طلبد، مردِ فداکار
مردانه،دراین عرصه ی پیکار،خطرکن
از جان بگذر،صاحبِ جان است،خریدار
بر چهره یِ زیبایِ خریدار، نظر کن
پروازِ توازخاک، به افلاک، چه زیباست
ما بی خبران را، تو زاسرار خبرکن
دستِ من و دامانِ تو،ای شاهدِعاشق
معیارِ حقیرانه، بیا زیر و زبر کن
حالا که"فرائی"شده همراهِ توای دوست
حالِ منِ دیوانه، از این نیز، بترکن