به گزارش خبرگزاری بسیج از مازندران،
علی ابراهیمی گتابی- به وقت همین ساعت که عقربه ها دارند جاماندگی ام را بلند بلند فریاد می زنند تا من باخودم بگویم من الان باید نزدیکی های عمود 1452 باشم اما اینجا چه می کنم، دلم مچاله می شود با شنیدن صدای مداحی «چشماتو ببند خیال کن که با زائرایی....»که از موکب های توی خیابان به گوشم می رسد و باز قطرات اشک است که راه بغض چسبیده به گلو را باز میکند.
با دیدن هر نشانهای از پیاده روی اربعین، هری دلم میریزد، میایستم به سمت قبله، دست روی سینه میگذارم، به آقا سلام میدهم، برای هر زائر غریب و آشنا که پایش به طریق باز شد، التماس دعا حواله می کنم تا جای خالی دلی که پر می کشد به سمت حرم، را فقط با چند قدم در مسیر بهشتی نجف به کربلا پُر کند، اما زبانم به گله وشکایت باز نمیشود، به بهانه و توجیه و آیه، دهانم نمیچرخد! به، اما و اگرهایی مثل کارت واکسن و تردد و ... ذهنم درگیر نمیشود!
بی هیچ بهانه و حرف و حدیثی از این جاماندگی از این فراق از این هجر گلوگیر که امانم را بریده، توی خیالم پا به طریق میگذارم، به مسیری که هر چه سربزیرتر باشی، هرچه خاکیتر باشی، هرچه جانت بی رمقتر باشد، هرچه تشنهتر باشی و اصلا هرچه خستهتر باشی و از تاول پاها، درد، زخمه به جسم خسته ات، بزند، به قافله خسته دلان نزدیکتری.
از آخرین باری که پایم به طریق الحسین (ع) باز شد، دوسال میگذرد و در این دو سال هرچه حساب میکنم، آه ام بیشتر و صبرم طاقتر شده است، اما چه چاره کنم که پایم از مشایه دورمانده و دستم از حرم کوتاه است.تنها کار ی که از دستم بر میآید، چشم بدوزم به کوله های بسته شده که گوشه موکب هامثل دورافتادگان از وطن، گردوغبار فراق روی سرشان نشسته است، مثل منی که گردوغبار فاصله روی پنجره دلم نشسته است.

از حکمت این دوری سر در نمیآوردم، اما میدانم این امتحان دارد صبر مرا به چالش میکشد. میدانم اگر نشد که بروم، اگر نتوانستم که بروم ،اگر ماندم و خاطرات پیاده روی اربعین را مثل مرهمی روی زخم فراق گذاشتم، یک نشانه است از همان نشانهها که «اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی...»

پاهایم یک دل سیر رفتن میخواهد، شب باشد و سایه ماه بنی هاشم بالای سرم! با خودم بگویم خوشا کاروانی که شب راه را طی کند،دل به دریای توسل بزنم برای مقصدی نزدیک و صبحی نزدیکتر ! دلم یک دل سیر تن خسته میخواهد، جانم از گرما تشنگی میخواهد تا با یک «شای عراقی» که جوان عراقی تا زائر میبیند، کتری دودی شده روی آتش را بردارد و توی استکانهایی که تا کمر شکر ریخته شده است، چای غلیظی بریزد و بلند داد بزند، «شای عراقی، تفضل زائر!» بروم به سمت میز چایی، و یک استکان بردارم و با قاشق کوچک داخل آن،تلخی چایی را با محبت بی ریای صاحب موکب، شیرین کنم و به جانم حلاوتی را بچشانم که خستگی را از تنم بردارد.
در این حال وهوا، یک دور مسیر نجف تا کربلا را میروم و دوباره برمی گردم سرجای اولم! به اینجا، به میدان امام! به موکبهایی که امسال قصد کردند تمام در و دیوار شهر را کربلایی کنند! حتی آنهایی که تا بحال تصوری از مشایه نداشتند، به کسانی که هرچه جاماندگان از طریق الحسین (ع) برایشان میگفتند، حسش نمیکردند، را حسرت به دل کنند تا از آه شان، از اشک چشم هایشان، از سوزدل شان، حرم را بیاورند.
و من هر بار که چشمانم را میبندم موکبهای در مسیر طریق را میبینم که خادمانش تا زوار ایرانی می بینند دست و پا شکسته به فارسی خوش آمد می گویند و دلشان میخواهد تورا مهمان کنند و هرچه دارند را برایت بیاورند و تو مات این مهمان نوازی شوی، که در هیچ جای دنیا نشانی از آن نیست و نخواهد بود جز در طریق الحسین(ع). هنوز چهره گرگرفته آن نانوایی که پس از نماز صبح،آن زمان که خورشید در پشت پرده سیاه شب مانده و هرم گرم آفتاب بر سر زوار پهن نشده است و گرمای نفس گیر طریق ، جان را به لب نرسانده ، برای زوار نان داغ می پزد.
هنوز صورت آن پیرمرد هفتاد سالهای که پارچ آبی بدست دارد و از دست های بریده سقا می گوید ، کارش از اصرار به التماس می رسد تا به تو آبی برساند، و یا آن کودک هفت سالهای که با یک سینی خرما جلوی راهت سبز میشود، و تو خم میشوی دستان کوچکش را میبوسی، دستی به سرش میکشی و به راهت ادامه میدهی، جلوی چشمانم است..

صدای موکب داری که با لهجه عراقی مردم را برای پذیرایی دعوت میکند، کودکان و زنانی که پرچم بدست توی راهند، کوله بارهای سفری که هرکدامشان با عکس و نوشته حرف های زیادی برای گفتن دارند، همگی دست به دست هم دادند و قصد جانت را کردند یا که نه!شاید سنگ صبورت شدند و دارند با دل سوخته ات، همدردی میکنند. برای جاماندگان این صحنه ها، جگر سوز است و برای آنها که حرم ندیدند حسرت است و صد من آه که دامن اسمان را میگیرد.
موکب های برپا شده در شهر یک گوشه از شش گوشه را به شهر نشینان نشان دادند و دل های مردم ریخت بهم! موکب ها یک تکه از بهشت را به نمایش گذاشتند و مردم را هوایی کردند. موکب ها یک جاذبه از مغناطیس کربلای حسین(ع) ایجاد کردند و محشری در قلب شهر برپا شد .موکب ها یک قطره از دریای بی کران عشق به اباعبدالله را روانه چشم ها کردند، آسمان بارید. موکب ها یک قاب از تصاویری که در هیچ قاب دوربینی نمی گنجد را به مردم هدیه دادند، فاصله ها از بین رفت و دلها بهم نزدیکتر شد.
موکب ها هر چه داشتند و نداشتند را برای جامانده ها،آوردند تا از این دارالشفاءکسی دست خالی بر نگردد.موکب ها برپا شدند تا مردم از اینجا با دلهای شان با انبوه زائران در مسیر کربلا هم قدم شوند وبا کاروان زینب(س) پس از یک چله فراق به وصال قافله سالار برسند ، تا قلب های سرگشته به سمت کرب و بلا مایل بشوند و با هر تپش «یا حسین یا حسین یا حسین بگوید» و من همچنان در بین آنها،به دنبال ردپایی از حضرت عشق می گردم و زیر لب زمزمه می کنم، آیا دوست، جواب دوست خود را نمی دهد ...؟
انتهای پیام/