یادداشت/قدم هایم را تندتر برمی داشتم تا به جمعیت برسم. مردان جلوتر حرکت می کردند و خانم ها پشت سر مردان در حرکت بودند. خودم را به جمعیت رساندم. وارد شلوغی شدم و همینطور که جمعیت را کنار میزدم چشم از آنها بر نمی داشتم. در ذهن خودم با انها حرف میزدم... «خوش اومدی اقا، خوش اومدی برادر، خوش اومدی مرد، قهرمان، خوش بحالت، ببین چجوری اومدی که همه شهر اومدن استقبالت، ببین چجوری رفتی که لایق این اومدن شدی... خوشبحالت...» و همینطور که پا به پای جمعیت و به اختیار جمعیت در حرکت بودم، تمام ذهنم درگیر خاطرات مادر شهیدی بود که فرزندش را، فرزند جوانش را، فرزند نوجوانش را روزی از روزهای خدا زیر سقف همین آسمان، راهی کارزار جنگ کرد.
مادری که مثل همه مادران این سرزمین، جانش به لبش رسید تا طفل نوزادش را بزرگ کند، بیاموزاند، راهی مدرسه اش کند، درس خوانش کند... مادری که مثل همه مادران این سرزمین، آرزوها داشت برای داماد شدن پسر جوانش، پسر نوجوانش... مادری که دلش غنج می رفت هر بار که قدکشیدن پسر رشیدش را دید و چه قربان صدقه ها که نرفت برایش...
یاد مادر شهید نوجوان داود خلیلی افتادم... دو سال پیش بود. در سفر راهیان نور دیدمش. پیرزن دنیا دیده و با تجربه با خطوط چین و چروک های روی صورت و گوشه چشمانش که شک ندارم این خط و چین ها مربوط به تمام شب هایی است که بی صدا در گوشه ای از خانه وقتی همه خواب بوده اند گریسته تا کسی از دلتنگی مادرانه اش دلخور نشود.
همان شب که دیدمش و با هم، همکلام شدیم به او گفتم که چقدر به قوی بودنش در قدرت تسلط بیان خاطرات پسر نوجوان شهیدش غبطه می خورم... مادر، از خاطرات نوجوان شهیدش می گفت گهگاهی اشک و بغض نشسته بر گلویش امانش را می برید و منِ سراپا گوش و منِ سراپا شرمنده، همپای اشکهایش، گریه می کردم... چه عشق عمیقی بین مادر و پسر شهیدش جاری بوده... «داود چند ماه قبل از اعزامش به جبهه، خیلی مظلوم تر از همیشه شده بود، داود فقط سیزده سالش بود، اجازه نمیداد هیچ کاری توو خونه انجام بدم، همه کارای خونه با داود بود، حتی خواهر و برادراشو تر و خشک می کرد، اونارو راهی مدرسه می کرد بعد خودش می رفت مدرسه، داودم فقط سیزده سالش بود، خیلی بمن وابسته بود و من خیلی بیشتر از او، بهش وابسته بودم، همه دنیاش این بود که من ازش دلخور نباشم و تمام دنیای من این بود که به داودم آسیبی نرسه... » و گریه امانش را می برید...
صدای گریه مادری مرا به خودم آورد، من در جمعیت، همراه جمعیت بودم، و تابوت های ده شهید بی نام و نشان، آرام و رها بر دستان مردم شهر در حرکت بود.... با خودم گفتم؛ شما هشت تن، چه دلی از مردم یک شهر می برید و چه تلاطمی در جان بی جان این شهر به راه انداخته اید، و وای بر من و وای بر همه ما آن روز که مادرانتان شما را روانه کارزار رزم می کردند، چه دلی از مادر بردید که غم رفتنتان، دل پردرد مادر را چاک چاک کرد و چشم به راه شما تا قیام قیامت، غم دلش را از چشم هایش بارید.
و صدای گرفته مداح که از بلندگوهای خیابان پخش می شد... شهید گمنام سلام.. خوش اومدی مسافر من... خسته نباشی پهلون... شهید گمنام سلام پرستوی مهاجر من صفا دادی به شهرمون...وقتی رسیدی همه جا بوی خوش خدا پیچید تو مگه کجا بودی.... و دوباره یاد خاطرات مادر شهید خلیلی؛« خواستم برم راهیش کنم اجازه نداد گفت مادر شاید اونجا یکی باشه که هیچ کیو نداشته باشه اونوقت من شرمندش میشم... و داود به همراه پدرش روانه شد.. دلم طاقت نیاورد، کمی بعد همراه خانم و آقای همسایه که باهم ارتباط خیلی خوبی داشتیم برای راهی کردن داودم روانه شدیم... وقتی رسیدم تقریبا همه آماده حرکت بودن و از هم خداحافظی می کردند.. بغلش کردم»
و وقتی رسید به این قسمت قصه خداحافظیش، بغض پردردش از چشمان ابریش بارید و صدای هق هق مادر نگاه همه حاضرین را بارانی کرد...«زمستان بود و برف باریده بود.. هوا سرد بود.. داودم هنوز یک نوجوان بود که پوتین هایش اندازه پاهای کوچکش نبود... به پایش نشستم، چند تا جوراب و پنبه گذاشتم داخل کفش هایش تا کفش ها اندازه پایش شود و بعد شروع کردم کفش ها را بستن... پسرم خجالت می کشید.. اما با هر گره که به بند پوتین ها میزدم، دلم را هم به دلش گره ها زدم... و داودم را راهی کردم... و بعد گریه بی امان و سکوت ...
و دقایقی بعد صدای مادر قوی تر از قبل شد و بلند گفت؛ داودم و هر چه دارم فدای سیدالشهدا، فدای سیدالشهدا، فدای سیدالشهدا، و نام ارباب انگار بارانی ترش کرد و هی این نام را تکرار کرد و گریست و گریاند....»
...و باز صدای شلوغی جمعیت... و ده مسافر غریب که آمده بودند تا ما را با خود ببرند به اصل خویش. من فکر می کنم این مائیم که غریبیم در این خاک سرد و زمین تاریک. این مائیم که گمنام از ذات خود در سیاهی دنیا گم شده ایم و هر بار لشگر شهدا می آیند تا بیدارمان کنند، تا پیدایمان کنند، تا پیدا کنیم خودمان را...
«لشگر شهدا، یاران آخرالزمانی حضرت عشق هستند که قرار است در رکاب قیامش، دوباره شهید شوند» و خوش بحال این رزق و روزیشان... و خوش بحال مادرانشان که رسالت زینبی خود را اینگونه به عرصه ظهور رساندند... مادران شهدا، شاخه های «طوبی» بر روی زمین هستند که میوه های جانشان را نذر راه خدا کردند.
... کمی بعد، مراسم تمام شد و شهر دوباره در سکوت سیاهی زمین به خواب رفت....
تقدیم به مادر شهید نوجوان داود خلیلی و شهدای خوشنام استان قزوین. شهید داود خلیلی در ۱۳ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر پاکش ۱۳ سال بعد از شهادت به آغوش خانواده بازگشت.
نگارنده: سهیلا عظیمی
انتهای پیام/۱۰۱۰