قاسم صادقی رزمنده و پیشکسوت دفاع مقدس از تهران و مسئول زیارتگاه شهدای دشت ذوالفقاری آبادان در گفتگو با خبرگزاری بسیج خوزستان خاطرات هشت سال دفاع مقدس را بیان کرد:
روز ۲۳ اسفند ۱۳۶۳
خط مقدم جزیره جنوبی
چهارمین روز عملیات بدر
با موفقیت پیشروی تا کنار رودخانه دجله به خوبی هدایت شد.
از زمان طلوع آفتاب، ناگهان منطقه توسط هواپیماهای دشمن با بمباران شیمیایی مورد حمله قرار گرفت و همه محاسبات فرماندهان را به هم ریخت.
حدوداً ساعت ده صبح، عباس کریمی با بیسیم مرا فراخواند و گفت: «بقیه قایقها را بیاور جلو (با رمز) تا گردان در خط تعویض شود.»
قرار بود بچههای ارتش جایگزین شوند. در همین لحظه، فرمانده سپاه یکم ثارالله تهران، حسین دهقان، به قرارگاه آمد و یک قایق آماده کردیم که برود جلو در خط.
در این لحظه، ساعت ۱۱ صبح، یک قایق با سرعت آمد کنار اسکله، کنار ستاد، در آب ایستاد. حسین فهیمی (بچه تخریب) داد زد: «قاسم بیا، رفیقت.»
من تعجب کردم، کی است؟ با مهدی رمضان به قایق رسیدم. یک پتوی سربازی طوسیرنگ کف قایق پف کرده بود. یکباره حسین گوشه پتو را کنار زد. ناگهان عباس کریمی به پهلو دراز کشیده بود. سر و صورتش خاکی و دودی شده بود، چشمانش بسته بود و از پشت سرش خون میچکید.
دست زدم، دیدم نفس نمیکشد. یقین کردم شهید شده است. یکباره چهرهام درهم ریخت و اشک غم و شوق ریختم. با خودم زمزمه میکردم که الان تماس گرفتی و صدایت در گوشم بود. ماچی از صورتش گرفتم.
در این لحظه، حسین دهقان آمد دم اسکله. به او گفتم: «کاغذی به تهران بنویس که عباس را ببرم و تشییع خوبی برگزار کنند. سپاه تهران.»
به حسین فهیمی گفتم: «تو جنازه را ببر معراج اهواز.»
سه ساعت بعد، حسین فهیمی آمد. دیدم ناراحت است. گفتم: «چی شده؟» گفت: «جنازه عباس را دادم به آقای تاجیک.» گفتم: «فرمانده لشکر ۲۷ است.» یکدفعه چک زد تو گوشم و گفت: «یک کارت شناسایی بده.»
من هم از ترسم کارت بسیجی را دادم. آمدم پیش مجید رمضان و گفتم: «یک آمبولانس بده، خودم عباس را ببرم و طبق وصیتش عمل کنم.»
پیام دادم به ممقانی، او هم یک آمبولانس داد. حرکت کردم و رسیدم به معراج. به تاجیک گفتم: «جنازه عباس را بده.» اول طفره رفت، بعد گفتم: «به آن نشانی که رفیقم را دادی.» خندید و گفت: «دیدم هی میگه فرمانده لشکر شهید شده، من هم زدم که نره به کجا.»
در همین لحظه، صادق آهنگران آمد. ما هم جنازه عباس را گذاشتیم وسط محوطه و یک نوحهخوانی شد. تابوت را گذاشتیم تو آمبولانس. حاجی بخشی سر رسید و فیلم و عکس گرفت.
از در معراج آمدیم بیرون. حاج شیخ حسین انصاری با یک پیکان سفید داشت میرفت. صدایش کردم، برگشت و گفت: «چی شده؟» گفتم: «رفیقمان شهید شده.» گفت: «کی؟» گفتم: «فرمانده لشکر ۲۷، عباس کریمی.» گفت: «من دارم میروم کرمان، دعوتم. جنازه را بیاورید پایین، من تشییع کنم تا ثوابش را ببرم.» (عکس هست.)
بعد جنازه را گذاشتم تو آمبولانس و آمدم شهرک شهید کلانتری. رفتم در خانه رضا دستواره را زدم. خانمش آمد دم در. سلام کردم و به او گفتم: «عباس شهید شده، من میبرم تهران. شما فردا به خانمش بگو.»
خداحافظی کردم و آمدم تو پادگان دوکوهه. یکبار با آمبولانس جنازه عباس را دور صبحگاه چرخاندم. آمدم ستاد و به بچهها گفتم: «دارم میروم تهران.»
حسین بهشتی گفت: «من هم میآیم.» بچههای دیگر هم سوار شدند.
آمدم تهران و رفتم بیمارستان نجمیه. جنازه را گذاشتم سردخانه. دو روز طول کشید تا مقدمات تشییع برگزار شود. پدر و مادر و همسر و برادران و خواهران عباس آمدند. نماز در مسجد امام بازار برگزار شد و تشییع با شکوهی تا چهارراه سیروس انجام گرفت.
در این زمان، پدر و مادر عباس گفتند: «قاسم، جنازه را ببریم کاشان.»
من گفتم: «نظر عباس این بود که در تهران دفن شود.» گفتند: «چرا؟» گفتم: «بار آخر که با عباس به تهران آمدیم، رفتیم بهشت زهرا و آمد کنار قبر سرهنگ اقاربپرس. یک ربع داشت با شهید صحبت میکرد. من نظر این است که این شهید را خیلی دوست داشت.»
پدر و مادر عباس موافقت کردند و عباس کنار شهید اقاربپرس دفن شد.
روحش شاد، یاد و نامش گرامی باد.