۱۴ / مرداد / ۱۴۰۴ - 05 August 2025
18:11
کد خبر : 9702014
۲۱:۵۰

۱۴۰۴/۰۵/۱۳

آخرین خواسته شهید از مادرش، او را عاقبت‌به‌خیر کرد

مامان صدای بابا دیگه نمیاد تلفنش قطع شد نکنه اسرائیل بهشون حمله کرده باشه…؟!، این آخرین مکالمه بود؛ آخرین باری که ریحانه صدای پدرش را می‌شنید و نمی‌دانست که او این بار بدون خداحافظی گوشی را قطع می‌کند.

به گزارش خبرگزاری بسیج از البرز، «مادر دعا کن به آرزویم برسم و از این سفره رزقی نصیبم شود»، آخرین باری که وقت خداحافظی، گردی صورت مادر را میان دو دستش گرفت و با بوسه‌ای بر پیشانی‌اش، این جمله را به زبان آورد، مادر به‌رغم تمام دل‌آشوبه‌هایش، فکر نمی‌کرد همین که روز به نیمه برسد، آرزوی آقا محسنش برآورده شده و او هم می‌نشیند پای همان سفره‌ای که شهدای جنگ ۱۲ روزه نشسته‌اند.

«الو، الو بابایی! بابایی! کجا رفتی؟ مامان صدای بابا دیگه نمیاد تلفنش قطع شد نکنه اسرائیل بهشون حمله کرده باشه…؟!»، این آخرین مکالمه بود؛ آخرین باری که ریحانه صدای پدرش را می‌شنید و نمی‌دانست که او این بار بدون خداحافظی گوشی را قطع می‌کند.

۱۲ روزی می‌شد که تنها دلخوشی دختر‌ها شنیدن صدای بابا از کیلومتر‌ها دورتر بود؛ صدایی که در یک آن قطع شد و دختر‌ها ماندند و یک‌عمر حسرت شنیدن صدای پرمهر پدری وفادار که وقتی خبردار شد اسرائیل به تهران حمله کرده، بدون معطلی به محل کارش برگشت تا مبادا در روز‌های سخت، میدان را خالی کرده باشد.

همان مردی که حالا پیشوند شهید قبل از نام او جا خوش کرده و همه از او به با نام «سرهنگ دوم پاسدار شهید محسن کوه خیل» یاد می‌کنند. همیشه برای دفاع از وطن پیشقدم بود و سرانجام دوم تیرماه در حمله اسرائیل به سپاه استان البرز به شهادت رسید و حالا چهلمین روز شهادتش مصادف شده با وقتی که بانو اکرم کوه خیل برای اولین‌بار آقا محسن را به آغوش گرفت و آرزو‌ها برایش داشت، اما امروز در سالروز تولد ۳۸ سالگی تنها پسرش، دلخوش است به یادگار‌های قدونیم‌قد آقا محسن که بی‌قراری‌هایشان تمامی ندارد.

خوشا یاد آن بوسه و آن سلام نظامی!

آخرین بوسه خداحافظی، آخرین دیالوگ‌ها و ساعاتی بعد، صدای انفجار، سرگردانی در کوچه و خیابان، بی‌خبری و نهایتاً خبر شهادت آقا محسن؛ این چرخه‌ای است که از دوم تیرماه به بعد، مدام در ذهن کوه خیل تکرار می‌شود، اما بااین‌حال آرام است و صبور، چون می‌داند که شهادت، آرزوی خود او بود، «از وقتی جنگ شروع شد، آقا محسن خانه ما بود.

خانواده‌اش به‌خاطر جراحی پدر همسرش شهرستان بودند و محسن هم در شرایط جنگی، خودش را به کرج رساند که به همین خاطر کلاً منزل ما بود.

شب آخر خواب عجیبی دیدم. راهی حرم حضرت زینب (س) بودم و با اینکه در راه برایمان رختخواب سفید پهن کرده بودند، اما قله دماوند در آتش می‌سوخت به ما گفتند برای رفتن به زیارت باید از این قله عبور کنید.

صبح روز بعد خوابم را برای محسن تعریف کردم و او بعد از کلی دلداری، پیشانی‌ام را بوسید و حلالیت طلبید. جلوی آسانسور با همان لبخند همیشگی‌اش احترام نظامی گذاشت و داخل آسانسور رفت، اما دوباره برگشت و گفت: مادر دعا کن به آرزویم برسم و از این سفره رزقی نصیبم شود.»

مادر کوه خیل آخرین دیدارشان را با تمام جزئیاتش روایت می‌کند و انگار لابه‌لای آنها دنبال نشان جدیدی از تنها پسرش می‌گردد.

وی می‌گوید: «محسن شب‌ها هم به مأموریت می‌رفت که به همین خاطر، آن روز به فروشگاه رفتم تا کمی خشکبار و لوازم بهداشتی برایش بخرم.

همین‌که به خانه رسیدم، انفجار مهیبی رخ داد. همان لحظه به همسرم گفتم سپاه را زدند، محسنم رفت! بلافاصله راه افتادیم به سمت سپاه، اما همه راه‌ها را بسته بودند.

پای پیاده از این طرف به آن طرف می‌دویدیم و در بیمارستان‌ها سرگردان دنبال محسن می‌گشتیم، کاملاً حیران و بی‌خبر بودیم.

دخترم که جز محسن خواهر و برادری نداشت، به‌شدت بی‌قراری می‌کرد، برای من مادر هم طاقت‌فرسا بود، اما در آن شرایط خاص، مدام یاد حضرت زینب و اهل‌بیت در کربلا در ذهنم تداعی می‌شد و با همین‌ها هم دخترم را دلداری می‌دادم.»

چرا بابا حرف نمی‌زند؟

اما در هنگام انفجار و شهادت آقا محسن، کیلومتر‌ها آن‌طرف‌تر در ابرکوه یزد، ریحانه دختر ۸ساله شهید، منتظر خداحافظی پدر از پشت تلفن بود که ناگهان تلفن قطع شد و انگار به دل ریحانه افتاد که اسرائیل به محل کارش پدرش حمله کرده؛ به مادرش گفت، اما زهرا همسر شهید کوه خیل، دخترش را دلداری داد و تا بعداز ظهر آن روز، تنها دلخوشی‌اش صدای بوق آزاد گوشی «آقایی» بود.

همسرش را همیشه با همین نام صدا می‌زد و به‌قدری وابسته او بود که وقتی خانواده‌اش بهش گفتند، آقا محسن ترکش‌خورده، از هوش رفت و به امید که همسرش زنده است، بلافاصله راهی تهران شد.

«پرتنش‌ترین و طاقت‌فرساترین ساعات زندگی‌ام بود و فقط به امید دیدن آقا محسن توانستم این همه فشار را تحمل کنم، اما وقتی رسیدم با دیدن لباس‌های مشکی همه چیز دستم آمد.»

شاید آخرین روزی که آقا محسن برای بازگشت به محل کارش از همه خداحافظی کرد، می‌شد فهمید که این دیدار آخر است، چون آن خداحافظی با همیشه فرق داشت.

«وقتی خبر حمله اسرائیل به گوشش رسید، بسیار هراسان شد و گفت باید به بیمارستان برویم تا پدرت را ببینم، شاید این آخرین دیدارمان باشد.

پدرم در یزد بستری بود و برای رسیدن به بیمارستان باید مسافتی را طی می‌کردیم.

در راه کلی حرف زدیم و کلی از او و طبیعت فیلم گرفتم، اما نمی‌دانستم که این آخرین یادگاری من از آقا محسن است.

وقتی با پدرم خداحافظی کردیم، صورت و پای پدرم را بوسیدم و آقا محسن گفت: «خوش به حالت من روی این کار را ندارم»، اما بعداً شنیدم که در روز‌های آخر، آقا محسن هم‌بار‌ها پیشانی مادرشان را بوسیده و انگار فهمیده بود که رفتنی است.

وی روز آخری هم که می‌خواست از پیش ما برود، ۳ بار بچه‌ها را در آغوش گرفت، بوسید و خداحافظی گرد که این کارش کمی عجیب بود.»

آماده‌ام؛ به من بگویید که محسنم شهید شده!

ساعت‌ها به‌سختی می‌گذشت و گرچه به دلش افتاده بود که پسرش شهید شده، اما اطرافیان دل گفتن این خبر را نداشتند. می‌دانستند جان اکرم خانم به جان پسرش بند است.

همه می‌گفتند این دو مادر و پسر نیستند، عاشق و معشوق‌اند؛ پس چطور می‌توانستند خبر شهادت آقا محسن را به اکرم خانم بدهند؟ آن‌قدر این پا و آن پا کردند که گفت: آمادگی‌اش را دارم، به من بگویید که محسنم شهید شده! «با خوابی که شب قبل دیده بودم و با حرف‌هایی که میان من و محسن رد و بدل شده بود، فهمیده بودم که او شهید شده. شب قبل از شهادتش وقتی با یک لیوان چای کنارش رفتم، با هم کلی حرف زدیم، گفت اگر شهید شدم، از دخترهایم مراقبت کن، به آنها کار یاد بده و…؛ کمی دلخور شدم، اما گفت همه وصیت‌نامه را مکتوب می‌نویسند، اما من زبانی به شما می‌گویم. اصلاً حال و هوای عجیبی داشت و از شهادت همکارانش بسیار مکدر بود.

موقع خواب تابلوی بالای سرش را برداشتم که اگر جایی را زدند، تابلو روی سرش نیفتد. زیر دو دستش بالشت گذاشتم تا بعد از آن همه کار و مأموریت، کمی آرامی بگیرد، اما غافل از اینکه، شب آخر است.»

مادر شهید کوه خیل ادامه می‌دهد: «شهادت محسن هیچ‌وقت برایم دورازذهن نبود. آن موقع‌ها که برای مدافع حرم می‌رفت و او را قبول نمی‌کردند، به من گفت مادر تو قلباً ناراضی هستی که کار من جور نمی‌شود که همان موقع به او گفتم نه تو از حضرت علی‌اکبر بالاتری و نه من از حضرت زینب، پس راضی‌ام به رضای خدا.

من یک پسر داشتم، اما اگر ۱۰ تا هم بودند، فدای اسلام و رهبر می‌کردم، چون راه مشخص است و هدف مشخص.

آقا محسن خودش چنین رزقی خواست، پس این رزق مبارکش باشد.

وداع سرد دختر‌های قد و نیم قد با پدر شهیدشان

۱۲ روزی می‌شد که خانواده‌اش را ندیده بود. دلتنگ همسر و دخترهایش بود و در اوج دلتنگی به شهادت رسید، او رفت، اما دختر‌ها ماندند و دلتنگی پدری که برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کردند، اما وقتی بابا را دیدند که دیگر جانی نداشت و باید دلخوش می‌کردند به یک دیدار کوتاه و یک بوسه سرد.

خانم سالار می‌گوید: «روزی که می‌خواستیم برای وداع با آقا محسن به معراج الشهدا برویم، عمه بچه‌ها به آنها گفت که پدرتان یک جایی آرام خوابیده، نباید صدایش کنید، فقط شما با او آرام حرف بزنید.

شب قبل وقتی از ریحانه پرسیده بودم اگر پدرت شهید شود، چه می‌کنی؟ ریحانه جواب داده بود خودم را می‌کشم! آن شب با استرس خوابید. تحمل چنین غمی برای دختری به سن‌و‌سال او بسیار سنگین بود، اما وقتی پیش آقا محسن رفتیم، پدرش را دید و بوسید، ولی هانیه ۵ساله، حاضر به دیدن پدرش نشد. فاطمه را هم که فقط ۳ سال دارد، اصلاً با خودمان نبرده بودیم.

موقع برگشت خیلی بی‌تاب شده بودم، اما به‌محض آنکه گریه می‌کردم، همان ریحانه‌ای که حتی تاب شنیدن خبر شهادت پدرش را نداشت، آرامم می‌کرد و می‌گفت: مامان گریه نکن، بابا افتخار ماست، نباید غصه بخوری، ما همیشه با هم هستیم.»

همسر شهید کوه خیل ادامه می‌دهد: «گرچه آقا محسن به شهادت رسیده، اما هنوز هم هوای ما را دارد.

گاهی به خواب بچه‌ها می‌آید و گاهی که فاطمه شب‌ها موقع خواب بهانه‌گیری می‌کند، او را به خود آقا محسن می‌سپارم و می‌بینم که دخترم خوابش می‌برد، اما با تمام این احوال بچه‌ها بی‌تاب پدرشان هستند.

آقا محسن آن‌قدر اهل بازی با بچه‌ها بود که حالا جای خالی‌اش واقعاً آنها را عذاب می‌دهد.

هانیه دیگر نمی‌تواند مو‌های بابایی‌اش را شانه بزند و ریحانه دلخوش است به خواب‌های هرازگاهی که می‌تواند با پدرش حرف بزند.»

بانویی که بی‌قرار است، اما کم نمی‌آورد

زهرا سالار، بانوی ۳۵ ساله‌ای است که این روز‌ها هم داغ همسر شهیدش بر دلش سنگینی می‌کند و هم داغ پدری که ۱۰ روز بعد از شهادت همسرش از دنیا رفت. حال غریبی دارد؛ او مانده و یک مسئولیت سنگین.

معتقد است که از حالا به بعد، مراقبت و تربیت دختر‌ها بزرگ‌ترین وظیفه‌ای است که «آقایی» بردوشش گذاشته. او می‌گوید: «به او گفته‌ام که فقط با کمک خودش از پس این کار برمی‌آیم. ما دخترهایمان را با هم تربیت می‌کنیم و من مطمئنم که آقا محسن در این راه تنهایم نمی‌گذارد.»

شکی در صدایش نیست، اما هرچه بیشتر نام آقا محسن و خاطراتش را به زبان می‌آورد، بیشتر دلتنگی‌هایش سر باز می‌کند.

دلتنگی‌های بانویی جوان برای همسری که تمام تکیه‌گاهش بوده و هیچ‌وقت نمی‌گذاشته آب در دلش تکان بخورد.

«همیشه می‌گفت در خانه آرامش دارم، اما او بود که به همه ما آرامش می‌داد.

روز‌های آخری که پدرم در بستر بیماری به سر می‌برد، دلخوش بودم به اینکه کسی هست تا دل بی‌قرارم را آرام کند، اما او زودتر از پدرم رفت و دیگر نبود تا در فراغ پدرم، روی شانه‌هایش گریه کنم. الان هم نمی‌دانم چطور باید بدون او در خانه‌ای زندگی کنم که همه‌جایش بوی شهیدم را می‌دهد، هرچند که خودش وقتی به خوابم آمد، گفت من اینجا هستم و از پیشتان نرفته‌ام.»

زهرا خانم هنوز هم با آقا محسن زندگی می‌کند، گاهی در عالم خواب و رؤیا و گاهی در عالم بیداری.

می‌گوید: «همان روز‌های اول که به خانه‌مان رفتم و چشمم به لباس‌ها و وسایل آقا محسن افتاد، بسیار بی‌قرار شدم، اما ناگهان اشک‌هایم بند آمد.

از بوی عطرش بود که حضور همسرم را احساس کردم، آقا محسن هنوز هم با ماست.

گاهی برای نماز صبح بیدارم می‌کند، گاهی برای آرام‌کردن بچه‌ها، همراهیم می‌کند و گاهی به خوابم می‌آید تا از دلتنگی‌هایم کم شود.»

اگر آن روز اسرائیل، پایگاه سپاه البرز را نمی‌زد، امروز آقا محسن شمع تولد ۳۸ سالگی‌اش را فوت می‌کرد، اما آقا محسن از ماه‌ها قبل خود را برای شهادت آماده کرده بود.

از همان موقعی که با همسرش قرار گذاشت با هم چله بردارند؛ از همان موقعی که قرآن خواندنش ترک نشد و رفتارهایش طوری آسمانی شد که دل خداوند بیشتر و بیشتر برای به آغوش کشیدنش غنج می‌رفت.


گزارش خطا
ارسال نظرات شما
x

عضو کانال روبیکا ما شوید